دیشب یادم رفت بنویسم. خودمو دوست ندارم این روزا. خسته و مرده و افسرده م. احساس تنهایی میکنم و شدیداً نیاز دارم کسی که دوستش داشته باشم و دوستم داشته باشه بغلم کنه.

چقدر غم انگیزه که قراره تا آخر عمرم تنها بمونم... چقدر غم انگیزه که یه همچین حسرت بزرگی رو تا همیشه به دوش بکشم... طفلکی من... نمیدونم چرا اینجوری شد... لعنت به پائیز.

لابد میپرسی که به ع پیام ندادی مگه؟ تو که خوب میدونی! چیزی که تموم شده، تموم شده! نمیشه مرده رو زنده کرد. به خصوص حالا که تهرانم نیستم. دوریم و قطعاً دیگه همو نمیبینیم. برای اونم یه سرگرمیه فقط، حرف زدن با من.

راستش این سوالو که از خودم میپرسم تموم وجودم بغض میشه، ولی نمیدونم و نمیتونم بفهمم من چی کم داشتم که اینجوری شد؟ این تنهائی مزخرف گریبانمو گرفت... از خدا نمیخوام کسی رو بهم بده. آخه نمیده. میدونم. قبلاً هم خواستم... عادت کردن بهش برام سخته... دیگه تو سنی نیستم که دلم بخواد عجیب غریب باشم... دلم میخواست الآن یکی بود که دوستش داشتم و بغلش میکردم. گرم بود...

لعنت به پائیز...