نوشته ی چهارم: 16 آبان 1404
مدتیه که این سریال رو میبینم. بیشتر وقتا موقع خواب یا استراحت یا وقتایی که بیکار و بی حوصله م.
ولی امروز صبح که بیدار شدم بعد از بیداری، در شارپ ترین زمان ذهنیم یه قسمتش رو دیدم و خیلی بیشتر منو به فکر فرو برد. بیشتر از حالت عادی که فقط برای فانش نگاه میکردم.
دنیای نوجوونا چقدر ترسناکه. یادم میاد منم همینجوری بودم. همه چیز برام خیلی جدی بود و فکر میکردم من اولین و آخرین انسانی ام که دارم تجربه ش میکنم. همه چیز خیلی عمیق بود و به نظر ابدی میومد. به خصوص دردها! به نظر همه چیز به من مربوط میشد. من خودم رو خیلی جدی میگرفتم و هیچ کسی منو جدی نمیگرفت! مثل حالی که خیلی از نوجوونای نه کاملاً نرمال، دارن. حس میکردم هیچ کسی منو نمیفهمه و همه ی دنیا علیه منن. مسائل رو مخفی میکردم و میترسیدم از کسی کمک بگیرم. حتی در واقع نمیدونستم مسئله ی اصلی چی هست!
البته نه که حالا بدونما. فقط حالا میدونم که خیلی از آدما اینجوری هستن و اونایی هم که نیستن فقط دارن تظاهر میکنن. اونایی که یه جمعیتی پیدا میکنن و مثل جون بهش میچسبن و سعی میکنن درش بمونن، از خارج به نظر میاد که اونا مثل ما تنها نیستن. به خصوص در نوجوونی اینجوری به نظر میومد. حالا که به یاد میارم خوب میبینم تلاشهای آدما رو برای پذیرفته شدن در گروه ها.
یادمه یه دختری داشتیم که خیلی هم خجالتی و خیلی هم عادی بود. تا اینکه گویا یه سال یهو تصمیم گرفته بود که پیشرفت کنه و شروع کرد به چسبوندن خودش به گروهی که هم زیبا بودن و هم از خونواده های پولدار و هم اینکه درسشون خوب بود. خودش رو بهشون چسبوند و خودش رو شبیه اونا کرد. اینکه من هیچ وقت این کار رو نکردم البته فقط به این خاطر نبوده که من اعتماد به نفسم خیلی کمتر از این حرفا بود، در اصل به نظرم از همون بچگی میدونستم این کار درستی نیست که خودت رو فیک کنی. شاید تواناییشم نداشتم اگر میخواستم، به خاطر شرایط خونوادگی و تربیتیم و اون میزان ناآرامی و خود تحقیری که اون زمان در وجودم بود. ولی میدونستم که غلطه! همیشه میدونستم اون دختره کار اشتباهی میکنه. البته شاید اون موقع دقیق نمیتونستم توضیح بدم که چرا، شایدم میتونستم.
دارم «سیزده دلیل برای...» رو میبینم. خیلیا گفته بودن که این بچه بازیه. منم از این آدما نیستم که فکر کنم مهم ترین و واقعی ترین بخش زندگیمون تو نوجوونی بوده، ولی نوجوونی دوره ی خیلی مهمی بوده و هنوز درون ماست. دوره ای بود که ما با جهان آشنا شدیم و فهمیدیم که چقدر بی رحمه. هر کسی یه جوری و با یه تجربیاتی از اون دوران بیرون اومد.
تموم این بچه ها جالبن. هانا، جسیکا، کِلی، جاستین، برایس، تایلر، آنی، آلکس و بقیه. همه شون جالبن و آدم از دیدن اینکه این سریال انقدر واقعی درونیات یه نوجوون رو نشون میده ذوق میکنه...