پست هفتم
رفتم و ناخنامو کوتاه کردم، حالا بالاخره بعد از مدتها میتونم مثل قدیم، بدون دردسر تایپ کنم!
امروز برای بارِ نمیدونم چندم Me before you رو نگاه کردم. چقدر دلم میخواست میتونستم کسی رو اینجوری دوست داشته باشم. البته دوست داشتن کسی مثل ویل خیلی ساده ست، ولی هرچند ویل یه شخصیت ساختگیه، عشقِ لو واقعیه. یعنی منظورم اینه که نیاز نیست یه آدم ابر خوش قیافه و ابر پولدار و جنتلمنِ واقعی که بتونه حقیقتاً تو رو دوست داشته باشه و به اندازه ی باقیِ عمرت بهت پول بده و برات برنامه بریزه که چطور میتونی به بهترین وجه خرجش کنی، سر راهت قرار بگیره که بتونی اندازه ی لو عاشقش بشی.
میشه حتی عاشق یه آدمی شد که از بیرون قیافه ی خاصی نداره، پولی هم نداره اصلاً! یا خونواده ی لاکچری که جنتلمن بارش آورده باشن! ولی قلب داره، کتاب میخونه و حس میکنه. آره! میشه عاشق مردی شد که حس میکنه. عموماً مردها موجوداتی هستن که یاد میگیرن هر چی کمتر حس کنن و هر چی کمتر احساساتشون رو نشون بدن مردترن! ولی خب اتفاقاً این اشتباهه! با این مدل آدما که برخورد میکنی لال میشی! از چی باید حرف زد جز پول و شهوت؟ هیچی دیگه نمیفهمن! دستِ خودشونم نیست دیگه. این چیزی نیست که بشه تغییرش داد. طرف تبدیل میشه به یه خرس گنده ی ترسناک. مردهایی که من باهاشون آشنا شدم بدبختانه بیشترشون همینجوری بودن.
ولی بعضیاشونم هستن که ممکنه یه فیلم احساسی باعث بشه اشک تو چشماشون حلقه بزنه و به جز مادرشون، میتونن دیگرانی رو هم دوست داشته باشن! میشه عاشقِ اونا شد! البته اگر اونا هم دوستت داشته باشن. یعنی منظورم اینه که از این احساس داشتنشون خیری بهت نمیرسه اگر برای تو نباشه! یه همکاری دارم که اینجوریه! نره غول نیست، جسماً و روحاً ظریفه، مهربونه، توجه میکنه، موسیقی میفهمه، کتاب میخونه، براش مهمه که دیگران رو ناراحت نکنه و خودش هم احساس داره! اول که اومده بودم اینجا داشتم عاشقش میشدما، میتونم تصور کنم که چقدر سخت عاشقش میشدم! ولی بعد فهمیدم متأهله! خدا رو شکر که به موقع فهمیدم چون رویاهای شبانه م براش شروع شده بود! لامصب وقتی که فهمیدم خیلی سخت شکست عاطفی خوردم، ولی خدا رو شکر دیگه اون حس محو شد و تبدیل شد به احترام.
چند روز پیش هم با یه پسری آشنا شدم، به من پیام داده بود که باهام حرف بزنه! درد دل طور! کتاب خون بود، رویاپردازی رو میفهمید. خوب مینوشت. شوخ طبع بود ولی بی تربیت و زمخت طور نه ها، ظریف و نکته سنج. خب گس وات؟ ما چند روز حرف زدیم و دیگه داشتم عاشقش میشدم که فهمیدم هنوز درگیر دختریه که یه سال پیش باهاش کات کرده. باشه، اینم شانسِ منه!
گاهی خیلی غمگین میشم از تصور اینکه بدون تجربه ی عشق بمیرم. من مثل لوئیزا نیستم. من نمیتونم یکسره کِرکِر بخندم و لباس عوض کنم و ذوق کنم و آشپزی کنم! از این تایپ دخترایی که تو فیلما مردها عاشقشون میشن! خب قیافه مم عادیه! اصلاً یه بارم یه عشق رو تجربه کردم. یه بارم یکی بود که سالها وبلاگم رو میخوند. بعدترها با ایمیل در تماس بودیم. ولی وقتی بهم گفت تصورش از قیافه ی من یه چیزی تو مایه های آدری هیپبورنه ترسیدم! ریلی؟! بعد که منو دید دیگه ارتباطمون قطع شد! نه که من خوش قیافه نباشم. یه کسانی هم بهم میگن خیلی خوش قیافه ای! ولی لامصب اغلب همون پسرایی از قیافه ی من خوششون میاد که من از کاراکترشون خوشم نمیاد! بعد اونی هم که از کاراکترم خوشش میاد از قیافه م خوشش نمیاد! نه همیشه ها. مورد هم داشتیم. به هر حال این آدم به وضوح خوشش نیومد. دلش یه دختر بلند بالا، لاغراندام، ظریف و خاص میخواست. احتمالاً من همونجوری فکر میکردم که فکر میکرد اونجور دخترها فکر میکنن.
عشق یه چیزیه که نمیشه زوری به دستش آورد. حال اینکه اگر سکس بخوای میتونی خیلی راحت تو یه سایت همسریابی ثبت نام کنی. اونجا نود درصد دنبال سکسن. یا اگه دنبال پول باشی، اونم همونجا پیدا میکنی، همون اطراف سکس و اینا. چون این دو تا به هم چسبیدن.
ولی اگر دنبال روح لطیف و خاص باشی چی؟ اگر یه دیوانه ی تنها مثل خودت بخوای که بشه باهاش قدم زد و از چیزایی حرف زد که نتونی با هیچ کس ازش حرف بزنی چی؟ اگر یکی رو بخوای که کنارش خاص ترینِ خودت باشی و اون بفهمه و قدر بدونه چی؟ یکی که بشه بهش کتاب هدیه بدی و ذوق کنه؟ هیچ جایی نمیشه پیداش کرد! بدبختانه هیچ جا! فقط وابسته به تصادفه که در سنِ ما همچین روحِ بکری هنوز هم پیدا بشه و بعد اگرم پیدا بشه اونم تو رو بخواد و با هم عشق بسازین.
عشق یکطرفه چه جوریه؟ آدم باید چیزی رو بخواد که در شخصیتش باشه، اگر کسی رو صمیمانه دوست داری، باید اون آدم شبیه خودت باشه، وگرنه خودت رو دوست نداری و چطور کسی که خودش رو دوست نداره میتونه عاشق بشه؟! من هرگز عشق یکطرفه رو نمیفهمم. حالا درهر حال کمابیش هر دو باید عاشق باشین. یادمه بعداً براش یه کتاب پست کردم، برای همون خواننده ی وبلاگم که گفتم. اگر قبلش بود لابد خوشش میومد، ولی خوشش نیومد! یعنی هیچی نگفت. لابد اگر آدری هیپبورن پستش کرده بود کتاب جالبی میشد نه؟ چقدر عشق چیز خطرناکیه! آدم فکر میکنه تابعِ هیچ پارامترِ غیر اصیلی نیست، ولی هست! یعنی میدونی؟ کلاً مردها نمیفهمن که قیافه پارامتر اصیلی نیست و نمیفهمن که قیافه میتونه شبیه مهرت بشه! همونطور که بیشتر دخترا نمیتونن بفهمن که ارزش هدیه به قیمتش نیست و ارزش مرد به پولش یا قدش یا قیافه ش نیست.
ولی میخوام بگم همین همکارم رو تصور کن، همینی که میگم اگر متأهل نبود عاشقش میشدم. اولین باری که اومدم مصاحبه اون باهام مصاحبه کرد. یه مرد کوتاه قد، با چهره ی تیره و آبله رو، صدا و فن بیانِ ضعیف. البته محترم بود از اولش ولی خب حالا دیگه قیافه شم اون شکلی نیست! کلاً انگار یه آدمی به جز اونیه که اون روز باهاش حرف زدم!
خب البته اون طفلکی هم تقصیری نداشت. بده که چند سال یه آدمی رو بخونی و فقط تصورش کنی و به بهترین شکل هم تصورش کنی، بعد یهو ببینیش و هیچ شبیه هیچ جایِ تصوراتت نباشه. شبیه فیلم ترسناکه. ولی خب منم اونو دیدما! اونم اصلاً شبیه تصوراتم نبود. اصلاً! خیلی خیلی تفاوت داشت. ولی من میتونستم همونجوری دوستش داشته باشم.
یه جا خوندم: «من اونقدر از مردها مستقل هستم که بتونم روزی 13 ساعت کار کنم، ولی اونقدر مستقل نیستم که بعد از این 13 ساعت دلم بوس نخواد»، لامصب این منم و جالبه، من بهش نمیرسم. این آخرین پسره، همینی که هنوز درگیر عشقش بود، بهم گفت برام جالبه که اعتماد به نفست انقدر کمه، چون تو هر چیزی که برای جذاب بودنِ یه زن لازمه رو داری، قیافه، دانش، هوش، شوخ طبعی، جنبه و یه عالم چیز دیگه گفت که یادم نیست. خودمم راستش نمیفهممش! نمیخوام بگم همه چیزم اونجوری که اون میگه خوبه. ولی راستی خیلی برام سخته که بفهمم چرا هیچ مرد جذابی تا حالا نتونسته جوری که دوست دارم دوستم داشته باشه؟ یعنی معیارهام برای مرد جذاب خیلی ساده ست. خیلی ساده تر از معیارهای دیگران، مثل پول و قیافه و جنتلمن بودن، خریدن هدیه های میلیاردی و این قبیل مسائل! همین که احساسات لطیف داشته باشه و زیاد کتاب بخونه و زیادی شهوتی نباشه، میتونه منو عاشق کنه! ولی همین نیست!
چرا من نمیتونم اینو ولش کنم؟ این جنگ رو مغلوبه اعلام کنم و باور کنم که قراره تا آخر عمرم تنها بمونم که دیگه انقدر زجر نکشم و دنبالش نگردم؟ کاش میتونستم... کاش بتونم...