کمابیش همیشه یه صدایی هست. اگر بیرون هم نباشه تو مغزت هست، نوشته ها هم صدا دارن. وقتی که تو ذهنت میخونیشون. درسته که با گوش این صدا رو نمیشنوی ولی توی سرت هست.

دلم میخواد سکوت مطلق رو تجربه کنم. نه اونجوری مطلق که صدای هیچی نیاد. فقط صدای حرف زدن نیاد. چه از بیرون چه از دهنم و چه از ذهنم.

امروز داشتم تصور میکردم آدم قدرت تکلم و شنواییش رو از دست بده. دیگه کسی از تو انتظار نداره باهاش حرف بزنی. تو هم حرفای دیگران رو نمیشنوی. هنوز میتونی ببینیشون و شاید خیلی از حرفاشون رو کماکان بفهمی. مهم ترین چیزا رو میفهمی.

ولی مهم اینه که آدم قدرت تکلم داشته باشه و زبانش رو کنترل کنه. از اون شباست که حس میکنم از آدما متنفرم...