دوبی
دارم تجربه ش میکنم. چیزی رو که مدتها دوست داشتم تجربه کنم، ولی حس خاصی نداره. خالیه، شاید چون مال من نیست و تقلبیه، در هر حال اون چیزی نیست که فکرشو میکردم. شایدم من افسرده م که هیچی برام مزه نداره و از هر چیزی فقط بدیهاش رو میبینم.
صبح ها یه کمی روشنترم، ولی بعد انرژیم سریع شروع میکنه به کاهش.حوصله ندارم. انگیزه ندارم. که چی؟ خسته م واقعاً! ولی این رو یه بیماری نمیدونم. به نظرم این یه واقعیته...
دوبی هم مثل بیشتر شهرهای مهم دنیا، شهر غم انگیزیه. تقابل بین فقیر و غنی توش وحشتناکه. ولی خب اینجا کمی بیشتره. این میزان فاصله ترسناکه. اینکه هر چیزی، مطلقاً هر چیزی چند تا کلاس داره. کلاس های بالا و متوسط و پایین. این همه تاور! این همه ادا و شوآف! برای چی؟
امشب دلم نمیخواد بخوابم. البته خیلی خسته م ولی باز هم دلم میخواد بیدار بمونم و به یاد بیارم تجربه های اخیرم رو. یه ساختمون بلند غمگین هم جلوم هست، طراحیش کاملاً عربیه و آدم رو یاد شهرزاد میندازه. پنجره هاش تاریکن و توی دو تاشون چندین تا لباس آویزون شده. احتمال داره انبار باشن. ولی ۸ طبقه برای انبار عجیبه.
اینجا همه چیز زیادیه. همین لحظه که اینا رو مینویسم یه آدمایی دارن کارهای زیادی میکنن که احتمال داره بعداً ازش پشیمون بشن. آدمایی که غرق ثروتن. یا اونا که غرق عشق به ثروتن و میچسبن به اولیا.
عظیم و شگفت انگیزه ولی دوستش ندارم. از خستگی آدمای مترو، از هندی و چینی بودن جاروکش ها و مستخدمها، از بوی بد غذاهای ارزون بدم میاد. دلم میسوزه و نگرانم برای اونایی که بی پناه باشن اینجا... نگرانم برای اون دید بالا به پایینی که همه بهشون دارن. نگرانشونم که یه روزی حس نکنن اندازه ی بقیه آدمن...