خالی ام. هیچ حسی ندارم و از همه چیز دورم. هیچی هیجان زده م نمیکنه.

به جز هیجان باید محرکه ی قویتری برای زندگیم داشته باشم. نباید کنترل زندگیم دست هیجانات لحظه ای باشه.

در لحظه تصمیماتی میگیرم، مثلاً اینکه امسال باید خیلی خفن بشم، امسال باید موفق بشم! امسال باید فلان و بیسار. ولی خیلی سریع همش بی معنی میشه. باید بیشتر فکر کنم، بیشتر بنویسم. اتفاقاً هر چی که از هیجانات دورتر باشم واقعی ترم. من معتاد هیجانم و وقتی که هیجان نیست هیچی رو حس نمیکنم. آستانه ی تحریک پذیریم بالاست، البته کماکان از یه چیزایی زود میترسم، ولی خوشحالی و ناراحتی و همدردی رو خیلی سخت حس میکنم. به خصوص حس همدردیم خیلی خرابه. یا دوست داشتن! برام خیلی سخته کسی رو دوست داشته باشم یا حتی اینکه درک کنم چطور میشه کسی رو دوست داشت! هر چی هم به عقب تر نگاه میکنم، هیچ جایی رو پیدا نمیکنم که ورای هیجانات لحظه ای حس کرده باشم کسی رو واقعاً دوست دارم.

یعنی واقعاً آدمای دیگه این حس رو دارن؟ یعنی واقعاً میشه به یه انسان همچین حسی داشت؟ دوستیِ بی قید و شرط؟

حتی برادرزاده ی کوچیکم حالا که انقدر شیرین شده و مدام عمه عمه میکنه، به محض اینکه کاری میکنه که دوست ندارم خیلی راحت از چشمم میفته و درک دوست داشتنش برام سخت میشه! قلبم مشکل داره! نباید اینجوری باشم من. احتمالاً اگر قلب بزرگتری داشتم، ترسهای کمتری داشتم و احساس امنیت بیشتری، بیشتر میتونستم دیگران رو دوست داشته باشم...

اصلاً همه به کنار! خودم رو هم نمیتونم دوست داشته باشم! خودم رو که اصلاً! حتی فکرش هم خنده داره!