وقتی که نمینویسی هیچی مهم نیست! مهم نیست چه تجربیات جدیدی کسب میکنی چون تجربه ای که تحلیل نمیشه اثری نمیذاره. مهم نیست چقدر سفر میری و چقدر چیزای جالب میبینی. اینا خیلی سریع میگذره و هیچ اثری باقی نمیذاره. تجربه رو باید ساخت.

اولی که شروع به نوشتن میکنی خیلی سخته. انگار هیچ حرفی برای زدن نداری، خوابت میگیره، کمرت درد میگیره، انگشتات حوصله ی تایپ ندارن، ولی بعد یهو یه دری باز میشه. اون وقت بستنش دیگه سخته. میدونم اینو چون حالا که مینویسم از روزی که اولین دفتر خاطراتم رو هدیه گرفتم و شروع به نوشتن کردم 23 سال میگذره و توی این بازه بیشترین حس نزدیکی به خودم رو وقتایی داشتم که نوشتم.

چند روز پیش چت میکردم با یه نفری. یه نفری که عکسم رو دید و عاشقم شد. چند ماه پیش بود و یه مدت نان استاپ پیام میداد حالا هم پیام میده گهگاه. منم از استایل زندگیش خوشم میاد. برام جذابه. هر چند که میدونم ربطی به هم نداریم و همه چی از دو طرف یه هوسه، گاهی که از خودم دورم جواب میدم. هیجان انگیزه به هر حال. داشتیم چت میکردیم و یهو هیچ حرفی نبود. نه که چون میدونم اون نمیفهمه. اونم نمیفهمه ها. ولی منم خالی بودم! تموم حرفمون این بود که قربون صدقه م بره و من بگم مرسی تو لطف داری! آدمای خالی. من نباید اینجوری بشم. نباید وقت خودمو برای این آدما بذارم.

راضی نیستم که مجبورم ساعتهای متمادی سر کار باشم ولی مجبورم که کار کنم. با وجود این مجبور نیستم که باقی وقتم رو هم پای هیجانات باقیمانده تلف کنم. کاری که تقریباً همیشه میکنم و مشکل هم همینه. به زور هم که شده باید نوشت! هر شب...