این چند روزه آرومم کرد. نه که الآن آماده ی حضور در جامعه باشم ها، ولی به هر حال بار روانیم کمتر شد. همیشه اینجور وقتا به خودم میگم سفر نمیرم، میمونم خونه، در تنهایی و سکوت مسائلم رو حل میکنم، آخرش میفهمم که چی دلم میخواد. ولی خب من در واقع بیشتر خوابیدم! یه مقادیر زیادی هم تو تاریکی و سکوت راه رفتم و با خودم حرف زدم.

فقط کاش یه نفر میتونست به برادرم بفهمونه که وقتی یکی تنهاست، ممکنه واقعاً دلش بخواد که تنها باشه و نیازی نیست که تو مدام خودت بیای و خونواده ت رو هم بیاری که تنها نباشه! اگر دلم میخواست تنها نباشم میرفتم سفر دیگه! یا مثلاً چرا باید زنت برام آشپزی کنه!؟ اه! انگار غذا پختن چه شاهکاریه و من خودم نمیتونم انجامش بدم. البته در نهایت برای خودشون بده، من خودمو زدم به خواب و پیششون نرفتم، خودم رو مسئول مهمون داری و این چرندیات نمیدونم، اگر کسی خودشو دعوت میکنه خونه ت همون بهتر که پیشش نری، تا این رفتارش رو ترک کنه.

خب ولش کنیم، در کل از این مدت تنهاییم لذت بردم. اونقدری که دارم فکر میکنم اگرم برنگشتم تهران، برم جدا خونه بگیرم. درسته حالا هم تو یه طبقه ی جدا هستم، ولی همین که تو یه خونه ایم، استقلال و تنهاییِ کامل ندارم. خیلی تنهایی رو دوست دارم و این مدته که یه مقدار دقیقتر فکر کردم دیدم چقدر باید احمق باشم که بخوام کسی همیشگی تو زندگیم باشه! یا اصلاً کسی باشه! چرا من؟ من همیشه به طور واضح دلم میخواسته تنها باشم، حالا چرا تحت تأثیر دیگران باید آرزو کنم که ازدواج کنم! اونم همچین چیز دهشتناکی! یکی بیاد که تا همیشه تو حلق هم باشین! مشکل من تنها بودن نیست، مشکلم تنها نبودنه! اینکه مجبورم برم تو جامعه و مجبورم ارتباط بگیرم و ...

مجبورم؟ نمیتونم فریلنسری کار کنم؟ خیلیا این کارو میکنن خب. البته برای من یه کمی سخته چون وقتی که تنها باشم ترجیح میدم کاری رو که بهش علاقه ی بیشتری دارم انجام بدم و در نهایت کار کردنم تو تنهایی خیلی نامنظمه. خب کد زدن برام چندان کار ارزشمندی نیست.

امروز 16 خرداد بود و این یعنی کمتر از 3 ماه و نیم دیگه تو این شرکت میمونم! براش روزشماری میکنم؟! نمیدونم. ولی چرا دیگه. باید بکنم.